آرزویی بود و شد محو در اوصاف دوست
هیچ ز من مانده نیست هرچه بماندهست اوست
جام می و کنج و یار هر چه دگر جمله هیچ
شش جهت کاینات بر سر این چارسوست
موسی و ثعبان و چوب سامری و عجل زر
او نکند التفات موسی اگر تندخوست
پیش من و پشت اگر نیک و بدی میرود
هرچه از آنجا بود جمله بدیها نکوست
بیهده سودا مپز از پی نام و حطام
مغز تهی میکنی خیز و برون آز پوست
باطنت ار با خداست کعبه خرابات تست
فقر چو نور درون خرقه چو مشتی رکوست
قاصر و غالی نیم راه مشنع کجاست
مرتبه حد من پیش مقصر غلوست
بیش نزاری مرو بر پی نفس دنی
بر زن و در هم شکن سنگ سزای سبوست
دولت من گر ز من باز ستانی مرا
از تو همین التماس از تو همین آرزوست
گنج به کنج خراب مینهی و در طلب
انجم افلاک را کار همین گفتوگوست